خواباي اميرمحمد
امیرمحمد روز به روز شیرین زبون تر میشه. هر روز صبح که از خواب پا میشه خواباشو واسمون تعریف میکنه. مثلا دیروز میگفت خواب دیدم پلنگ صورتی مامان زهرا (مامان بابایی ) رو خورده من گرفتمش انداختمش تو خیابون . یه روز دیگه هم که از خواب بلند شده بود بهش گفتم امیرمحمد قبلا سلام میکردی چرا دیگه سلام نمیکنی؟ امیر هم گفت : مامان قبلا کوچک بودم نمی فهمیدم!
دیشب تو خیابون ماشین آتش نشانی رو که دید گفت مامانی من دیگه نمی خوام خلبان بشم میخوام آتشفشان ! بشم.
سارا خانوم هم که کارنامشو گرفتیم و مثل سالهای گذشته معدلش بیست شده. عکسش رو هم توی روزنامه چاپ کردیم. چند روز پیش هم توی مدرسشون مسابقه ماکت سازی بود که سارا جون ماکت بولینگ درست کرد و اول شد و یه جایزه خوشگل هم گرفت. ایشاءا.. همیشه موفق و سلامت باشی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی