اميرمحمداميرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

سارا و امير فرشته هاي زندگي ما

کلاس ششم

شکر خدا امیر محمد خیلی خوب با مهد رفتن کنار اومد .الان تا به مهدش میرسیم به من میگه نیا داخل زشته من دیگه مرد شدم نمیبینی؟سارا جان هم امسال یه سال جدید یعنی ششم با کتاب های کمی متفاوت تجربه میکنه.از کتاباشون ریاضی یه خرده سخت با مطالب فراوان داد بچه ها را دراورده .به قول معلمشون گاهی  وقت ها تو ضیح یه تمرین یه زنگ طول میکشه.خدا به بچه هاکمک کنه .البته براشون خیلی بهتر شد که یکدفعه با سن کم وارد یه محیط جدید نشدن خودشونم راضین .چند سال با هم بودن در یک مدرسه بینشون دلبستگی ورابطه ی خواهرانه خوبی ایجاد کرده بعضیاشون هم میگن کاشکی سال هفتم بازم توی مدرسه خودمون باشیم.شاید دل کندن بعد این همه سال براشون سخت باشه. ...
20 آذر 1391

مهد امیر محمد

امروز روز جهانی کودک بود .وقتی امیر محمد را به مهد رسوندم خاله سمانه داشت به بچه های کلاسش می گفت که قرار براشون جشن بگیرند .کلاس کناریشون هم دو تا خانم اومده بودند تا بچه هارو گریم کنند تا ازشون عکس بگیرند . نوبت کلاس خاله سمانه شد اولین نفر امیر محمد بود که رفت برای گریم بعد هم لباس آقا گاو شاخ دار را پوشید تا ازش عکس بگیرند خیلی بامزه شده بودند. البته هر کدوم از بچه ها یه لباس از حیوانات پوشیده بودند.بعدهم آقاخرگوشه اومد با سبدی از هدیه تا به هر کدوم از بچه ها جایزه بده نوبت امیر که رسید امیر محمد گفت تو که خرگوش نیستی من  میدونم شما آقا سید  شوهر خانم مدیرین. ...
20 آذر 1391

امیر عباس بابایی

تابستانم با همه ی خوبیاش تموم شد .برای سارا جون که خیلی عالی بود هم استراحت هم گشت وگذار اخرشم با مسافرت تموم شد.چهار روز به همراه عمه عمو جواد آقا جون و مادر جون رفتیم طرفای شهر کرد سپیدان  از اون جا هم خیلی خاطرات زیبا داریم  حالا هم که مدرسه دوباره باز شده  امیر محمد جان داره به مهد کودک میره تاحالا که خیلی تمایل نشون داده خدا کنه تا آخرش همین طور باشه  .روز اول وقتی گذاشتمش کلاس به خاله سمیرا خانم مربییش گفته بوده اسمم امیر عباس بابایی.وقتی رفتم دنبالش درکه زدم خاله گفت "امیر عباس بابایی بیا مامانت اومده.         ...
6 مهر 1391

آخرای تابستون

دیگه چیزی به آخر تابستان  نمونده  سارا جون که خیلی دوست داشت کلاس های مختلفی بره یه دفعه تصمیم گرفت فقط بخور وبخواب آخه به قول خودش خیلی خسته شده بود منم دیگه اصرار نکردم  امروز امیر محمد رو برای ثبت نام  مهدکودک بردم خیلی ذوق میکرد رفته بود داخل اتاق اسباب بازیها وبه من می گفت  مامان برو خونه خسته میشی من بعد میام واصرار داشت که من برم  خانم حسینی  یکی از مربیا امیر محمد رو راضی کرد که الان نمی تونه مهد بمونه باید بریم خونه  اول مدرسه ها بیام بخاطر اینکه امیر جان صبح دیر از خواب بیدار میشه شیفت عصر ثبت نامش کردم خدا کنه تا اخرش همین طور اشتیاق رفتن داشته باشه البته کم کم عادت میکنه سارا جون امسال...
2 شهريور 1391

کار نامه ی سار ا جون

بالاخره انتظار به پایان رسید .به همراه امیر محمد برای گرفتن کارنامه ی سارا به مدرسه رفتیم  من که بیشتر از سارا دلهره داشتم یه نفس عمیق کشیدم وبه طرف خانم معلم سارا رفتم البته  یه کم دلم شور می زدکه یک دفعه خانم معلم کارنامه ی ساراجون رو داد دستم وبا لبخندی مهربان گفت آفرین خیلی خوب بود.تازه نفس راحتی کشیدم ولی وقتی به کارنامش نگاه کردم  همش بیست بود غیر از تاریخ که نوزده شده بود .اولش کمی ناراحت شدم ولی به خودم گفتم خیلی هم خوبه هر چی باشه نمره ی تلاش خودشو گرفته قرار نیست که همشو بیست بشه آخه ما به معدل بیست هر ساله ی سارا جون عادت کردیم .امیر محمد جان هم میگفت مامان سارا قبول شده یا رد این فسقلی هم شور آبجی خانمشو می ز...
12 تير 1391

بدون عنوان

امتحانات سارا جون هم تموم شد .خودش راضی بود ومیگه همشو بیست می  شم .اون قدر خسته بود که چند روز اول همش می خوابید.حالا به قول خودش چهار ماه استراحت  میکنه.چندتا کلاس مثل کاراته شنا سفال سازی هم می خواد بره.کارنامشونوتا ده روز دیگه میدن  به امید خدااگر رتبه اول شده باشه عکسش وتشکر از معلم عزیز سرکار خانم یزدانی رو در روزنامه چاپ میکنیم .امیر محمدو سارای عزیزم خیلی زیاد دوستون دارم وبه هردوتون افتخار میکنم
14 خرداد 1391

بدون عنوان

امیر محمد جون خیلی شیرین زبون ومهربون دیروز به سارا میگفت تو خیلی مامان اذیت میکنی  تو مامانو پیر میکنی بعد اومدصورتمو بوس کرد گفت مامان من نمی ذارم پیر بشی یا امروز عصر وقتی میخواست با اقا جونش بره بیرون یه نگاهی به من کرد بعد گفت نه من نمیام  مامانم تنها میشه  البته من دوست ندارم امیر محمد اینقدر به من وابسته باشه ولی چیکار میشه کرد امیر جون این طوری  ابراز محبت میکنه  باچاخان کردن 
27 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

ازشنبه امتحانات نوبت دوم سارا جون شروع میشه این روزاسارا بیشتر باید تلاش کنه  تا به امید خدا نمرات خوبی بگیره امیر محمدجون هم هر موقع ساراخانم جلوی تلویزیون میبینه ساکت نمیشینه وخیلی جدی میگه بلند شو سارا مگه امتحان نداری تنبلی نکن  صفر میشی خدا به امیر محمد خیر بده وقتی میبینه من دارم از سارا درس میپرسم خودشو با اسباب بازیاش سرگرم میکنه تا مزاحم مانشه ساراجون همیشه از موفقیتت بنویسم   
27 ارديبهشت 1391